Donnerstag, 23. Juli 2009

...بنویس




بنویس، بنویس، بنویس: اسطورهء پایداری،

تاریخ - ای فصل روشن ! - زین روزگاران تاری.


بنویس: ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود،
فرزند و زن، خان و مان بود... از بیش و کم هر چه داری.

بنویس: پرتاب سنگی، حتا ز طفلی به بازی;
بنویس: زخم کلنگی، حتا ز پیری به یاری.

بنویس: قنداق نوزاد بر ریسمان تاب می خورد،
با روز، با هفته، با ماه، بر بام بی انتظاری.

بنویس کز تن جدا بود آن ترد، آن شاخهء عاج -
با دستبندش طلایی، با ناخنانش نگاری.

بنویس کانجا عروسک، چون صاحبش، غرق خون بود:
این، چشمهایش پر از خاک; آن، شیشه هایش غباری.

بنویس کانجا کبوتر پرواز را خوش نمی داشت،
از بس که در اوج می تاخت رویینه باز شکاری.

بنویس کان گربه در چشم اندوه و وحشت به هم داشت،
بیزار از جفتجویی، بی بهره از پخته خواری.




نستوه، نستوه مردا! این شیر دل، این تکاور;
بشکوه، بشکوه مرگا! این از وطن پاسداری.




بنویس از آنان که گفتند: یا مرگ یا سرفرازی!
مردانه تا مرگ رفتند - بنویس، بنویس، آری ...



سیمین بهبهانی - آبان 59

Keine Kommentare: