
بنویس، بنویس، بنویس: اسطورهء پایداری،
تاریخ - ای فصل روشن ! - زین روزگاران تاری.
بنویس: ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود،
فرزند و زن، خان و مان بود... از بیش و کم هر چه داری.
بنویس: پرتاب سنگی، حتا ز طفلی به بازی;
بنویس: زخم کلنگی، حتا ز پیری به یاری.
بنویس: قنداق نوزاد بر ریسمان تاب می خورد،
با روز، با هفته، با ماه، بر بام بی انتظاری.
بنویس کز تن جدا بود آن ترد، آن شاخهء عاج -
با دستبندش طلایی، با ناخنانش نگاری.
بنویس کانجا عروسک، چون صاحبش، غرق خون بود:
این، چشمهایش پر از خاک; آن، شیشه هایش غباری.
بنویس کانجا کبوتر پرواز را خوش نمی داشت،
از بس که در اوج می تاخت رویینه باز شکاری.
بنویس کان گربه در چشم اندوه و وحشت به هم داشت،
بیزار از جفتجویی، بی بهره از پخته خواری.
نستوه، نستوه مردا! این شیر دل، این تکاور;
بشکوه، بشکوه مرگا! این از وطن پاسداری.
بنویس از آنان که گفتند: یا مرگ یا سرفرازی!
مردانه تا مرگ رفتند - بنویس، بنویس، آری ...
سیمین بهبهانی - آبان 59
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen