Mittwoch, 22. Juli 2009

...ما فریاد می زدیم

ما فریاد می زدیم: (چراغ! چراغ!)

و ایشان در نمی یافتند.


سیاهی ی چشم شان
سپیدی ی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه بر
شباهت برده از جسمیت مغزشان.


گناهی شان نبود:

از جنمی دیگر بودند.


شاملو

Keine Kommentare: